دیو و دلبر
تاجر ثروتمندی سه دختر داشت. نام کوچکترین دختر «دلبر» بود. او آن قدر مهربان و آرام بود که همه دوسش داشتند. تاجر هم او را از همهی دخترانش بیشتر دوست داشت.
نویسنده: محمد رضا شمس
تاجر ثروتمندی سه دختر داشت. نام کوچکترین دختر «دلبر» بود. او آن قدر مهربان و آرام بود که همه دوسش داشتند. تاجر هم او را از همهی دخترانش بیشتر دوست داشت.
روزی به تاجر خبر دادند که کشتیهایش همه غرق شدهاند. او خانهای را فروخت و بدهیهایش را داد. بعد با دخترانش به روستا رفتند.
زندگی در روستا خیلی سخت بود و دختران تاجر از این موضوع ناراحت بودند. آنها مرتب به پدرشان شکایت میکردند. اما دلبر هیچ وقت شکایتی نمیکرد و از ناراحتی پدرش، ناراحت بود.
روزی فرستادهای به تاجر گفت که یکی از کشتیها سالم به ساحل رسیده است. تاجر خوشحال شد و از دخترهایش پرسید سوغاتی چه میخواهید.
دو دختر بزرگتر، لباس و کفش و دستبند خواستند و دلبر، یک شاخه گل رز.
تاجر سوار اسب شد و راه افتاد. وقتی به بندر رسید، تمام امیدهایش بر باد رفت. چون همهی بارهای کشتی را برده بودند. تاجر با قلبی پر از غم، برگشت. در راه با خود میگفت: «حالا به دخترانم چه بگویم؟»
با تاریک شدن هوا، ابرهای سیاهی در آسمان جمع شدند و باد از لا به لای درختان وزید و برف تندی بارید. تاجر، راهش را گم کرد.
ناگهان از میان درختان نوری دید. به طرف نور راه افتاد. به قلعهی بزرگی رسید. به قدری خسته بود که از خودش نپرسید چرا درهای قلعه بازند و چرا هیچ خدمتکاری در آن نیست. از راهروهای دراز رد شد و به اتاق خواب بزرگی رسید که بسیار با شکوه بود. تاجر به رختخواب رفت و خوابید.
صبح که شد، تاجر به دنبال صاحب قلعه همه جا را گشت، ولی کسی را ندید.
وقتی از گشتن خسته شد، چشمش به گل رز زیبایی افتاد و با خود گفت: «دست کم دلبر میتواند به چیزی که میخواست، برسد.» گل رز را چید.
ناگهان دیو ترسناکی جلوی پایش ظاهر شد. زانوهای تاجر از ترس خشک شدند. دیو نعره کشید: «تو آدم نمکنشناسی هستی! وارد قلعه شدی، در تخت خواب من خوابیدی. حالا به جای قدردانی، گل رزی را که از همهی دنیا بیشتر دوست دارم، میچینی؟»
تاجر با صدایی لرزان گفت: «مرا ببخش. این گل رز برای دختر کوچکم میخواستم.»
دیو گفت: «اگر قول بدهی تا سه ماه دیگر دخترت را برای من بیاوری، تو را میبخشم و اجازه میدهم بروی.»
تاجر پیر از ترس قبول کرد. دیو جعبهای پر از طلا به او داد. تاجر طلاها را برداشت و قلعه را ترک کرد. وقتی به خانهاش رسید، تا مدتی نتوانست حرفی بزند. دخترانش پرسیدند: «چه شده؟».
تاجر تمام اتفاقهای وحشتناکی را که برایش افتاده بودند، برای دخترها تعریف کرد. بعد به دلبر نگاه کرد و گفت: «برای این گل، بهای خیلی سنگینی پرداختم.»
دلبر تلاش کرد پدرش را آرام کند و به او گفت: «غصه نخور، سه ماه زمان زیادی است.» ولی تاجر آرام نمیشد.
یکی دو ماه که گذشت، تاجر به دلبر گفت: «پیش آن دیو وحشتناک میروم و به او میگویم که زندگی من را بگیرد و به تو کاری نداشته باشد.»
دلبر گفت: «من با شما میآیم. ما هر دو با دیو رو به رو میشویم.»
روز حرکت رسید. وقتی پدر و دختر به کنار قلعه رسیدند، هوا تقریباً تاریک شده بود. تاجر، مثل قبل، اسبش را در اصطبل گذاشت و با دلبر به قلعه رفتند. در تالار پذیرایی، میزی برای دو نفرشان چیده شده بود که در شأن یک پادشاه بود.
دلبر و پدرش پشت میز نشستند و غذایشان را خوردند. وقتی شام به پایان رسید، ناگهان دیو در مقابل آنها ظاهر شد. دلبر از ترس لرزید.
دیو با صدای آرامی به او گفت: «از اینکه فهمیدم خودت خواستی به اینجا بیایی، خیلی خوشحال شدم.»
صبح روز بعد، تاجر برای آخرین بار با دخترش خداحافظی کرد و با غصه از آنجا رفت.
دلبر پس از دور شدن پدر اشکهایش را پاک کرد و در قلعه، راه افتاد. در کمال تعجب، به اتاقی رسید که نامش بر روی در آن نوشته بود. در اتاق، هر چیزی که آرزویش را داشت، پیدا میشد. از چیزی که بیشتر خوشش آمد، کتابخانهی بزرگی بود که انواع و اقسام کتابها را داشت. یکی از کتابها را باز کرد، این جمله با کلمات طلایی توی آن نوشته شده بود: «تو بانوی این خانه هستی. هر چه دوستی داری، بخواه!»
بقیهی روز با سرعت باور نکردنی سپری شد. شب به تالار پذیرایی رفت. میز غذا آماده شده بود. دیو برای بار دوم پیش او آمد. دلبر با دیدن او چهرهی وحشتناک او، دوباره لرزید.
دیو هر شب پیش او میآمد و برایش هدیه میآورد. او به قدری مهربان بود که دلبر هر شب منتظر آمدنش بود. اگر دیو دیر میکرد، به دنبالش میرفت تا او را ببیند.
یک شب دیو با صدایی آرام از دلبر پرسید: «آیا بامن ازدواج میکنی؟»
دلبر با گریه گفت: «نه، هرگز» و از او دور شد.
فردای آن روز، دیو آینهای سحرآمیز به دلبر داد. او در آینه پدر پیرش را دید که بیمار شده است. از دیو خواست به او اجازه بدهد تا به دیدن پدرش برود.
دیوگفت: «برو، ولی قول بده که هشت شب بیشتر نمانی، و گرنه من میمیرم.»
دلبر با گریه گفت: «قول میدهم.»
دیو یک حلقهی طلایی به او داد و گفت: «این حلقه را بگیر. چشمانت را ببند و آرزو کن در خانهتان باشی.»
دلبر چشمانش را بست و آرزو کرد در خانهشان باشد. وقتی چشمانش را باز کرد، توی خانهشان بود. خواهرانش او را در لباس یک شاهزاده دیدند و به او حسودی کردند. دلبر هر روز در کنار پدرش مینشست و تاجر روز به روز بهتر میشد.
این مسئله باعث شد دو خواهر بیشتر حسادت کنند. آن دو به هم میگفتند: «پدر ما دلبر را بیشتر دوست دارد.» یکی از آنها گفت: «نباید بگذاریم او به قلعه برگردد. این طوری دیو عصبانی میشود و او را تنبیه میکند.»
وقتی هشت روز به پایان رسید، دو خواهر به دلبر گفتند: «اگر تو بروی، پدر میمیرد و قلب ما میشکند.»
کلمات آنها در دلبر تأثیر گذاشتند و چند روز دیگر ماند. یک شب در خواب دید که دیو مرده است. این خواب به قدری واقعی به نظر میرسید که دلبر، صبح روز بعد، انگشتر سحرآمیز را لمس کرد و به قلعه برگشت. غول زیر درختی افتاده بود و نفسهای آخر را میکشید.
دلبر خودش را به او رساند و با گریه گفت: «مرا ببخش. خیلی دیر کردم.» بعد خم شد و او را بوسید و به آرامی گفت: «نمیر، دیو عزیزم. حالا میفهمم که من تو را به همین شکلی که هستی، دوست دارم.»
تا دلبر این حرفها را زد، دیو به یک شاهزادهی بلند قد و زیبا تبدیل شد.
شاهزاده با خوشحالی گفت: «تو طلسم من را با محبتت باطل کردی. من وقتی انسان میشدم که دختری مرا با همان شکل وحشتناکم قبول میکرد و دوست میداشت.»
آنها با هم عروسی کردند و سالهای سال در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
روزی به تاجر خبر دادند که کشتیهایش همه غرق شدهاند. او خانهای را فروخت و بدهیهایش را داد. بعد با دخترانش به روستا رفتند.
زندگی در روستا خیلی سخت بود و دختران تاجر از این موضوع ناراحت بودند. آنها مرتب به پدرشان شکایت میکردند. اما دلبر هیچ وقت شکایتی نمیکرد و از ناراحتی پدرش، ناراحت بود.
روزی فرستادهای به تاجر گفت که یکی از کشتیها سالم به ساحل رسیده است. تاجر خوشحال شد و از دخترهایش پرسید سوغاتی چه میخواهید.
دو دختر بزرگتر، لباس و کفش و دستبند خواستند و دلبر، یک شاخه گل رز.
تاجر سوار اسب شد و راه افتاد. وقتی به بندر رسید، تمام امیدهایش بر باد رفت. چون همهی بارهای کشتی را برده بودند. تاجر با قلبی پر از غم، برگشت. در راه با خود میگفت: «حالا به دخترانم چه بگویم؟»
با تاریک شدن هوا، ابرهای سیاهی در آسمان جمع شدند و باد از لا به لای درختان وزید و برف تندی بارید. تاجر، راهش را گم کرد.
ناگهان از میان درختان نوری دید. به طرف نور راه افتاد. به قلعهی بزرگی رسید. به قدری خسته بود که از خودش نپرسید چرا درهای قلعه بازند و چرا هیچ خدمتکاری در آن نیست. از راهروهای دراز رد شد و به اتاق خواب بزرگی رسید که بسیار با شکوه بود. تاجر به رختخواب رفت و خوابید.
صبح که شد، تاجر به دنبال صاحب قلعه همه جا را گشت، ولی کسی را ندید.
وقتی از گشتن خسته شد، چشمش به گل رز زیبایی افتاد و با خود گفت: «دست کم دلبر میتواند به چیزی که میخواست، برسد.» گل رز را چید.
ناگهان دیو ترسناکی جلوی پایش ظاهر شد. زانوهای تاجر از ترس خشک شدند. دیو نعره کشید: «تو آدم نمکنشناسی هستی! وارد قلعه شدی، در تخت خواب من خوابیدی. حالا به جای قدردانی، گل رزی را که از همهی دنیا بیشتر دوست دارم، میچینی؟»
تاجر با صدایی لرزان گفت: «مرا ببخش. این گل رز برای دختر کوچکم میخواستم.»
دیو گفت: «اگر قول بدهی تا سه ماه دیگر دخترت را برای من بیاوری، تو را میبخشم و اجازه میدهم بروی.»
تاجر پیر از ترس قبول کرد. دیو جعبهای پر از طلا به او داد. تاجر طلاها را برداشت و قلعه را ترک کرد. وقتی به خانهاش رسید، تا مدتی نتوانست حرفی بزند. دخترانش پرسیدند: «چه شده؟».
تاجر تمام اتفاقهای وحشتناکی را که برایش افتاده بودند، برای دخترها تعریف کرد. بعد به دلبر نگاه کرد و گفت: «برای این گل، بهای خیلی سنگینی پرداختم.»
دلبر تلاش کرد پدرش را آرام کند و به او گفت: «غصه نخور، سه ماه زمان زیادی است.» ولی تاجر آرام نمیشد.
یکی دو ماه که گذشت، تاجر به دلبر گفت: «پیش آن دیو وحشتناک میروم و به او میگویم که زندگی من را بگیرد و به تو کاری نداشته باشد.»
دلبر گفت: «من با شما میآیم. ما هر دو با دیو رو به رو میشویم.»
روز حرکت رسید. وقتی پدر و دختر به کنار قلعه رسیدند، هوا تقریباً تاریک شده بود. تاجر، مثل قبل، اسبش را در اصطبل گذاشت و با دلبر به قلعه رفتند. در تالار پذیرایی، میزی برای دو نفرشان چیده شده بود که در شأن یک پادشاه بود.
دلبر و پدرش پشت میز نشستند و غذایشان را خوردند. وقتی شام به پایان رسید، ناگهان دیو در مقابل آنها ظاهر شد. دلبر از ترس لرزید.
دیو با صدای آرامی به او گفت: «از اینکه فهمیدم خودت خواستی به اینجا بیایی، خیلی خوشحال شدم.»
صبح روز بعد، تاجر برای آخرین بار با دخترش خداحافظی کرد و با غصه از آنجا رفت.
دلبر پس از دور شدن پدر اشکهایش را پاک کرد و در قلعه، راه افتاد. در کمال تعجب، به اتاقی رسید که نامش بر روی در آن نوشته بود. در اتاق، هر چیزی که آرزویش را داشت، پیدا میشد. از چیزی که بیشتر خوشش آمد، کتابخانهی بزرگی بود که انواع و اقسام کتابها را داشت. یکی از کتابها را باز کرد، این جمله با کلمات طلایی توی آن نوشته شده بود: «تو بانوی این خانه هستی. هر چه دوستی داری، بخواه!»
بقیهی روز با سرعت باور نکردنی سپری شد. شب به تالار پذیرایی رفت. میز غذا آماده شده بود. دیو برای بار دوم پیش او آمد. دلبر با دیدن او چهرهی وحشتناک او، دوباره لرزید.
دیو هر شب پیش او میآمد و برایش هدیه میآورد. او به قدری مهربان بود که دلبر هر شب منتظر آمدنش بود. اگر دیو دیر میکرد، به دنبالش میرفت تا او را ببیند.
یک شب دیو با صدایی آرام از دلبر پرسید: «آیا بامن ازدواج میکنی؟»
دلبر با گریه گفت: «نه، هرگز» و از او دور شد.
فردای آن روز، دیو آینهای سحرآمیز به دلبر داد. او در آینه پدر پیرش را دید که بیمار شده است. از دیو خواست به او اجازه بدهد تا به دیدن پدرش برود.
دیوگفت: «برو، ولی قول بده که هشت شب بیشتر نمانی، و گرنه من میمیرم.»
دلبر با گریه گفت: «قول میدهم.»
دیو یک حلقهی طلایی به او داد و گفت: «این حلقه را بگیر. چشمانت را ببند و آرزو کن در خانهتان باشی.»
دلبر چشمانش را بست و آرزو کرد در خانهشان باشد. وقتی چشمانش را باز کرد، توی خانهشان بود. خواهرانش او را در لباس یک شاهزاده دیدند و به او حسودی کردند. دلبر هر روز در کنار پدرش مینشست و تاجر روز به روز بهتر میشد.
این مسئله باعث شد دو خواهر بیشتر حسادت کنند. آن دو به هم میگفتند: «پدر ما دلبر را بیشتر دوست دارد.» یکی از آنها گفت: «نباید بگذاریم او به قلعه برگردد. این طوری دیو عصبانی میشود و او را تنبیه میکند.»
وقتی هشت روز به پایان رسید، دو خواهر به دلبر گفتند: «اگر تو بروی، پدر میمیرد و قلب ما میشکند.»
کلمات آنها در دلبر تأثیر گذاشتند و چند روز دیگر ماند. یک شب در خواب دید که دیو مرده است. این خواب به قدری واقعی به نظر میرسید که دلبر، صبح روز بعد، انگشتر سحرآمیز را لمس کرد و به قلعه برگشت. غول زیر درختی افتاده بود و نفسهای آخر را میکشید.
دلبر خودش را به او رساند و با گریه گفت: «مرا ببخش. خیلی دیر کردم.» بعد خم شد و او را بوسید و به آرامی گفت: «نمیر، دیو عزیزم. حالا میفهمم که من تو را به همین شکلی که هستی، دوست دارم.»
تا دلبر این حرفها را زد، دیو به یک شاهزادهی بلند قد و زیبا تبدیل شد.
شاهزاده با خوشحالی گفت: «تو طلسم من را با محبتت باطل کردی. من وقتی انسان میشدم که دختری مرا با همان شکل وحشتناکم قبول میکرد و دوست میداشت.»
آنها با هم عروسی کردند و سالهای سال در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}